كاغذ سنگي

سيد منصور غيبي
mansoorgheybe@yahoo.com

كاغذ سنگي


سيد منصور غيبي

بايستد و بپرسد :“خيابان نوزدهم؟“ بعد راه برود و از كنار كوچه هاي قصة شب بگذرد .نشان كاه گلي را از پيشاني بجويد. لنگةدرب چوبي كهنه ، باز است ، وارد شود.سنگ فرش حياط ،باد كرده و مواج است .مواظب علفهاي خشكيده و تكه هاي شكسته كوزه پنير باشد . ممكن است گربه سياه از لاي دوچرخه اسقاطي ،به بالابپرد .وياخورده شيشه هاي كنار حوض ،كه “ها“ي تاريخ قصه ها رادر سينه دارند،پاهايش را زخمي كند.بايستدو كوچه را بنگرد .آتشي نيست تا چهار انگشتش را بگيرد و آن را داخل كند.او بايد كسي را صدا بزند.

معلم مرا صدا زد پاي تخته سياه كشانيد.پرسيد :“فرق دايره با كره چيست ؟“گفتم:“هركدام حدود چيزي است “.بعد مداد شير نشان رفت لاي انگشتانم .گريه كردم و نامه مديرمدرسه را براي مادرم خواندم : “سركارخانم فخرايي :با سلام به گواهي معلم پسرتان ، ايشان از هندسه هيچ نمي داند .“ مادرم سنگي برداشت و مرا داخل حياط دنبال كرد.سنگ وقتي كشف شد ،من ده سال داشتم .سنگ يك بخش دارد اين را به خانم معلم نيز گفته بودم .ولي وقتي به كلًةآدم مي خوردحروفش صدادار مي شود .درخت گردووقتي كشف شده بود كهن هفت سال داشتم .رفتم بالاي درخت گردو.مادرم گريه كرد و سيگار“زر“دودكرد.من از كنار دود گذشتم ودروازه بان شدم .بعدآتش روشن كرديم . همه دور آتش جمع شديم .آواز خوانديم وهفت سنگ بازي كرديم .شب مادرم برايم قصه اي تعريف كردو تا آنجاگفت كه من ايستادم روي پلي كه ششصد سال پيش ساخته شده بود .و او پايين پل كنار رودخانه ايستاده بود.لباس شطرنجي اش را پوشيده بود وپاهايش داخل گل هاي كنار رودخانه فرو رفته بود. و من نشان كاه گلي بر پيشاني داشتم .باران مي باريد و فرق سر كودكي ام را مسح مي كشيد . به لطف باران در كوچه هاي قصه شب جاري بودم.يادم آمد انبوه جريمه هندسه در انتظار من است.

در انتظار من بود .بايدتندتر راه ميرفتم در بين راه باند زخم مي خريدم. كپسول ضد چرك مي خريدم. قرص ضد تب مي خريدم .كتاب قصه مي خريدم .بعد از پل باستاني ميگذشتم و وارد جنگل مي شدم و هيزم جمع مي كردم .معلٌم ما گفته بود: “جنگل را تعريف كنيد و فوايد آن را بنويسيد “.من نوشته بودم: “ اگر جنگل نبود كتاب قصه اي نبود و من شب ها خوابم نمي برد .“بعد نوشته بودم :“ اگر جنگل نبود ، قيچي بدرد نمي خورد “.

موهايش را قيچي كرده بودم .يخچال و موتور سيكلت را بريده بودم .تلويزيون را بريده بودم .يكي از انگشتهاي دستش را قطع كرده بودم .گريه ام گرفته بود .چسب آورده بودم و انگشتش را چسبانده بودم . انگشت پاهايش را خوب بريده بودم با دقتي كه انگگار ناخن انگشتهايش را گرفته باشم . پشت يخچال ، اخبار جنگ جهاني دوٌم بود .پشت تلويزيون ،خبر حادثة قتل يكي از افسران روس بود .پشت دختر قد بلند ، افسانه هاي شرق بود . مادرم دادكشيد :“ آخه چرا اين روزنامه ها را قيچي مي كني ؟“.

از جنگل گذشتم .شهر شلوغ بود .خيابان نوزدهم خلوت بود .كوچه لادن بن بست بود .باد ملايمي كه مي وزيد گرد و غبار كوچه را لاي ديوار هاي شور آبي زده و كنار پله هاي سنگي ، جمع كرده بود .قاصدكي در كنج پله ، در آغوش گرد و غبار به دام افتاده بود . هوس بستني قيفي كرده بودم . رفتم مغازه مش رجب .هر بار كه نفس عميقي مي كشيدم ، بوي عميق ديوارهاي كاه گلي و آجر هاي شور آبي زدة دكان پير مرد را احساي مي كردم كه مرا از بالاي درخت گردو پايين مي كشيد و وارد كوچه اي ناشناس مي كرد و من كوچه را از طريق دالان هاي قديمي با معماري هاي شيوة پارتي طي مي كردم و به درب چوبي كهنه اي مي رسيدم .داخل حياط حوضي بود كه پر از آب بود و جلبكهاي سبز در داخل آن رشد كرده بودند . كاشي هاي آبي رنگ حوص ، لب پر شده بودند. درختان كهن سال در كنار حوض ، سايه سنگيني را بر در و ديوار حياط افكنده بودند. سنگ فرشهاي داخل حياط يخ كرده و باد كرده بودند . گلهاي نيلوفر ، ستونهاي استوانه اي تراس خانه را حلقه آويز كرده بودند و جريمه هاي نيمه تمام هندسه، روي ميز چوبي ، كنار اجاق رها شده بودند.

او مرا صدا مي زند . بايد سه چرخه ام را سوار شوم . سري بزنم به شيشه ، به دهكده ، به علفهاي خشكيده و كوچةگرد گرفتة لادن ، به آواز ، به تخته و سنگ ،بروم از كنار دود ،آتش واز روي هرچه كه مرا تاگل سينه راه دهد . من قصه ها در سينه دارم.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30182< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي